همیشه از غربت ستاره ها ، ترسی داشتم به وسعت یک آسمان ابری و طوفانی و کالبدی از جنس ابهام بر تن رنجور این ترس مجسم می کردم و از نگاه بر جاده ای که انتهایش کوچه ی آن ترس بود ، بیم ناک بودم...!
شبهای می گذرد و آسمان همچنان ، شبهایش دوست داشتنی تر است به آن شرط که یاد آور غربت ستاره ها نباشد و حجم غبار ابرها را در خود نداشته باشد...!
و این شبهای در گذر ، هر کدام پیامی دارند ، گاهی پیامی به رنگ بودنی سرد و بی معنا و گاهی پیامی با نغمه ملکوتی رفتن ...
نغمه هایی که شوق دیدار می طلب و ثانیه ثانیه ی آن شب را معطر به ترنم تمنایی ژرف می کند...!
شاید آن نیلوفر نیمه جان هم شوق ثانیه هایی از آن شب دلربا را در وجودش زنده نگه داشته است و شاید از ورای همان مرداب بی رحم و بی عاطفه ، دستی به سمت عطر خوشبوی آن تمنای بی مثال دارد و هق هق ناله هایش را برای رسیدن به آن لحظه های ناب فرش راه می کند...
از همان کوچه های پر از ترس و از همان جاده های منتهی به ابهامی عمیق و از لابلای دستهایی که انگشت سبابه به آسمان نشانه رفته اند ، باید به دنبال نگاه به غربت نشسته ای باشد که روح بی پروای کالبدی از جنس ابهام را با خود همراه کرده است و بی نشان دنبال ک نشانی است که او را به انتهایی ترین ثانیه های شب رهنمون سازد...!
و با هم طلوع ، تنها درمانی است برای درد های به گل نشانده این تن رنجور و عذاب کشیده ...!
و طلوعی به رنگ یک نفس راحتی از همه ی آن ابهامهای غبار آلود شبهای غربت...!
و طلوعی به زیبایی ، حیاتی دوباره برای تنها شبنمی که بر گلبرهای خسته ی آن نیلوفر نیمه جان نشسته ...!
و طلوعی به زردی رخساره آن فلق بی نام و نشان...
و آسمان همچنان می خواهد ، رازهایش را در نهانخانه ی سادگی هایش پنهان دارد و از بازگفتن هر آنچه که شنیدنش می تواند راهگشای مسیر مبهم باشد ، پروایی ندارد...
باید از اندیشه ها گذشت ، به سرعت طوفانی که ابهام غبارش آسمان را به غربت فرامی خواند و ستاره های غریب را در آغوش بی مهرش می فشارد...